خاطرات آزاده سر افراز حجه الاسلام سید حسن میرسید

 

**آزاده سر افراز حجت الاسلام سید حسن میرسیّد

نتیجه تصویری برای گل بسیار دیدنی

***نسیم معرفت***

 

به نام خدا

خاطرات حجت الاسلام سید حسن میرسید از دوران اسارتش در زمان ایام جنگ تحمیلی

در شرایطی که ترس و وحشت و نا امیدی بر همه جا سایه انداخته بود ، فکر کردم تنها چیزی که می تواند این بحران را کنترل کند و ما را نجات دهد قرآن و اهل بیت (عَلَیهِمُ السَّلامُ ) است  لذا نشستم وسط آسایشگاه و به بچه ها گفتم : می خواهم مطلب مهمی برایتان بگویم . همه جمع شدند و گوش دادند . صحبتم را با این حدیث شروع کردم :

قال رسول الله (صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَآلهِ وَسَلَّمَ) : إِنَّ الْبَلَاءَ لِلظَّالِمِ أَدَبٌ وَ لِلْمُؤْمِنِ امْتِحَانٌ وَ لِلْأَنْبِیَاءِ دَرَجَةٌ وَ لِلْأَوْلِیَاءِ کَرَامَةٌ   (بحارالانوارج64ص235 - بحار الأنوار، ج 75، ص 127، ح 9 .)

 
**[حضرت امیرالمؤمنین  علی(عَلَیهِ السَّلامُ )   فرمود  : إِنَّ الْبَلَاءَ لِلظَّالِمِ أَدَبٌ وَ لِلْمُؤْمِنِ امْتِحَانٌ وَ لِلْأَنْبِیَاءِ دَرَجَةٌ وَ لِلْأَوْلِیَاءِ کَرَامَةٌ . مصایب و مشکلات برای ستمگران و طغیانگران تأدیب و تنبیه وعذاب و برای مؤمنین آزمایش و امتحان و برای پیامبران  (عَلَیهِمُ السَّلامُ )  ترفیع درجه و برای اولیاء کرامت و منزلت می باشد . (بحار الأنوار،چاپ بیروت،ج 78، ص 198 - جامع الأخبار للشیخ السبزواری ص310 - بحارالأنوار ج 67 ص 235 حدیث 54 -بحار الأنوار، ج 75، ص 127، ح 9  -  بحار ج 54 ص235 حدیث 67 .  تفسیر مجمع البیان با ترجمة علی کرمی، ج 13.)]

سپس کمی پیرامون این حدیث صحبت کردم بخصوص جمله اول را خیلی پروراندم . گفتم شاید به خاطر ظلم هایی که به والدین ،خواهر ، برادر ، و دوستان مان کرده ایم ، الان خدا با لطفش ما را ادب می کند . اسارت ما خالی از این چهار حالت نیست.  بنده در باره خودم فکر می کنم من از قسم اول هستم  پس اسارت برای امثال من بهترین دانشگاه و جای پاک شدن است . باید این بلاها را بچشیم تا ادب شویم .

این مطالبی که پیرامون حدیث گفتم چنان مؤثّر افتاد که همان لحظه تقویت روحیه ها حس می شد . واقعا آرامش محسوسی به همه دست داد و بچه ها راحت شدند . باور نمی کردم یک حدیث این چنین تأثیرگذار باشد. بخصوص که خودم هم ترس و اضطراب داشتم . اما این روایت مرا هم آرام کرد . این امر باعث شد از آن به بعد در وقت آزاد باش برای تقویت فکر و روحیه بچه ها هر روز یک حدیث بگویم تا حفظ کنند و هم مایه آرامش شان شود  اما چون تجمع ممنوع بود در حین قدم زدن برای دونفر حدیث را می گفتم و آنها حفظ می کردند سپس هر کدام از ما سه نفر همین حدیث را برای دو نفر دیگر می گفتیم  و به این ترتیب ظرف مدت کوتاهی تمام اردوگاه با حدیثی از اهل بیت (عَلَیهِمُ السَّلامُ ) آشنا می شدند .

یکی از کارهایی که اوایل طلبگی کرده بودم  حفظ خطبه متقین بود . این خطبه در اسارت خیلی به دردم خورد چون تا مدت ها هر روز یک جمله آن را برای بچه ها می گفتم . بچه ها مشتاق بودند که بیشتر بشنوند ولی من قبول نمی کردم زیرا باید در دراز مدت برایشان حدیث می گفتم  و چون تنها منبعی که داشتم محفوظاتم بود نمی توانستم داشته هایم را به سرعت خرج کنم  ضمن اینکه با این روش هم بچه ها سرگرم بودند و هم مطلب برایشان عادی نمی شد . فایده دیگر این کار این بود که بچه ها حدیث را فقط حفظ نمی کردند بلکه آن را در جانشان می نشاندند . گاهی هم از کلمات قصار حضرت علی (عَلَیهِ السَّلامُ )  حدیثی نقل می کردم .

در بغداد ما را به وزارت دفاع بردند . در وزارت دفاع ، تعداد زیادی را در یک اتاق سه در چهار قرار دادند . چنان جمعیت فشرده بود که جایی برای نشستن نبود . همه ایستاده بودیم . از غذا و آب هم خبری نبود . به قدری محیط کثیف بود که به آن مرغداری می گفتیم . فشارهای روحی زیاد بود  چون هر افسری می آمد ، خشم و غیظش را روی ما خالی می کرد . از طرفی اسارت با روحیه بسیجی سازگاری نداشت . تا دیروز همه ما مسلّح بودیم ولی امروز اسیر همان دشمنی هستیم که با او در نبرد بودیم . ضمن اینکه نه تنها هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم بلکه باید در بازجویی ها سرمان پایین باشد ، در چشم او نگاه نکنیم و جواب ها جوری باشد که او می خواهد و گرنه به شدید ترین وجه ممکن شکنجه می شدیم . به همین جهت غالب بچه ها که از بازجویی برمی گشتند لت وپار و خونین بودند . این فضای سرد و کُشنده تا آینده ای نامعلوم ادامه داشت و در نتیجه گذر زمان را کُند و دلهره را زیاد می کرد .

عراقی ها به دو علت با ما حرف نمی زدند : یکی اینکه ما زبان همدیگر را نمی دانستیم و دوم اینکه به صراحت می گفتند : نَحنُ الأَمیرُ وَ اَنتُم اَسیر .  البته ساختار وجودی خشن و پر از کینه آنها جایی برای مُرُوّت ، دلسوزی ، و محبت باقی نگذاشته بود چرا که نسبت به خودشان هم چه بسا بدتر و غلیظ تر رفتار می کردند . فرماندهان عراقی همیشه چوب خاصی را همراه خود داشتند و از این چوب که حدود نیم متر طول داشت هنگام خشم و غضب استفاده می کردند . در این حالت آنقدر به سر و صورت اسیر می زدند که چوب خرد و قطعه قطعه می شد . این شرایط و این صحنه ها برای یک بسیجی بسیار دردناک و زجرآور است . ما هنوز نمی توانستیم باور کنیم که اسیر هستیم . از طرفی هم اکثر بچه ها با بدن مجروح اسیر شده بودند و این حالت ، روح و روان را در فشار بیشتری قرار می داد . شرایط هم اصلا قابل پیش بینی نبود و بعید نبود که دشمن هر عملی را مرتکب شود. از این رو رعب و وحشت بر زندان ها سایه انداخته بود .

اردوگاه یعنی مجموعه ای از جوانِ پرانرژی و بیکار که به شدت نگران آینده است و نمی داند چه خواهد شد و چه سرنوشتی در انتظار اوست . از طرفی هیچ امکاناتی هم ندارد و همه چیز حتی یک تکه کاغذ هم ممنوع است . طبیعی است که در این مجموعه ،  استرس و اضطراب و نگرانی ها به شدت افزایش می یابد .  برخورد عراقی ها همیشه یکسان نبود . گاهی ما را آزاد می گذاشتند. مثلا با اینکه صدای دعای کمیل ما را می شنیدند ولی عکس العملی نشان نمی دادند. چون احساس می کردند اگر بیشتر فشار بیاورند ممکن است بچه ها دست به شورش بزنند. آن وقت برای خودشان هم بد می شد چون مسؤلین بالاتر ، آنها را مؤاخذه می کردند که چرا اردوگاه شلوغ شده است ؟ گاهی تغییر فرمانده باعث می شد که مدتی از ما غافل شوند اما بیشتر اوقات مثل گرگ به جان ما می افتادند . مثل زمان انجام عملیات ها یا وقتی که مشکلاتی بین خودشان پیش می آمد یا حتی اگر مسائل خانوادگی داشتند ،  در این مواقع عُقده ها یشان را سر ما خالی می کردند . ضمن اینکه روحیات فردی آنها هم متفاوت بود . بعضی  خشن و بعضی قسیُّ القلب بودند .  مثلا یک نفر از مسؤلین عراقی به نام ناظم  حافظه بسیار قوی داشت . او ظرف یک هفته نام تمام بچه های اردوگاه را حفظ کرد . وی دستور داد همه باید هفته ای دوبار ریش شان را مثل سیّد الرئیس بتراشند به گونه ای که نه پایین تر باشد ونه بالاتر . بچه ها خیلی او را نفرین می کردند و می گفتند : خدایا مرگ ناظم را برسان . تا اینکه نفرین بچه ها گرفت . یک روز گفتند  ناظم را با کتک بردند . علتش هم این بود که پلیورهایی برای اُسراء آورده بودند که بسیار شیک و عالی بود . ناظم چند تا از این ها را برداشته بود که جریان لَو رفت و باعث شد او را از اردوگاه ببرند .

 

.....  ادامه دارد......  به تدریج  تایپ می شود ...   انشاءالله

***************************

 

**حجت الاسلام و المسلمین سیدحسن میرسید

حجت الاسلام سید حسن میر سید متولد سال 1338 در شهر دامغان می‌باشد. ایشان از آزادگان سرافراز جنگ تحمیلی هست که مدت 8 سال را در اسارت رژیم بعث عراق سپری نموده است .

**خاطرات آزاده سر افراز حجت الاسلام سید حسن میرسید - وبسایت

 




برچسب ها : پیام شهید  , خاطرات حجت الاسلام سیدحسن میرسیدازدوران اسارتش  ,


 نوشته شده در  شنبه 95/11/16ساعت  5:46 عصر